بین همه بازیکنان دو تیم، فقط یک بازیکن بود که هر وقت توپ را میگرفت، اول چپوراستش را نگاه میکرد و بعد با شک و دودلی، توپ را شوت میکرد. ما هم که پای تلویزیون نشسته بودیم و مسابقه را تماشا میکردیم، هروقت توپ به آن بازیکن میرسید، کلی حرص میخوردیم.
سدمرشد که رفته بود توی بحر تماشای مسابقه، گفت:
- امون از دوراهی... نصف عمر آدمها، برای انتخاب، سر دوراهیها صرف میشه.1
داستان عجیبی است؛ اینجا آدمهای فراوانی را میشناسیم که به خاطر مسئولیتی که دارند یا سنشان که از ما بیشتر است، میتوانند پیشتر از ما حرکت کنند و ما هم به خاطر اعتمادی که به حرف و عملشان داریم، دنبالشان میرویم. اغلب، اینقدر خِرَدمان را به کار میاندازیم که اشتباههای بزرگ نکنیم، اما از اشتباههای کوچک، غافلیم. برای همه ما پیش آمده که در بخشی از زندگی، همه هوش و حواسمان را در اختیار یک دوست مطمئن گذاشتهایم و به اعتماد «راه شناسی» او، مسیری را - حتی به قصد تجربه- رفتهایم.
گاهی سرمان به سنگ خورده و گاهی هم نه؛ اما اگر منصفانه نگاه کنیم، هنگام پیروی، دربست، تمام اختیارمان را به او سپردهایم. وقتهایی که راهی را به اشتباه رفتهایم، کنار همان دوست یا همسر یا همراهمان رفتهایم، با هم بودهایم، با هم اشتباه کردهایم و حتی وقتهایی که ما خواستهایم بگوییم که راه اشتباه است، او مانع شده و با اعتماد به نفس خود، ذهن ما را از همهچیز پاک کرده. اما در قیامت، وقتی همان دوست یا همسر یا مسئول گروه، میفهمد که راهش اشتباه بوده و پای خودش گیر است، خودش را از بار پاسخ ما رها میکند و مدعی میشود که ما(«ما»ی خوشبین)، ربطی به او نداشتهایم و اگر اشتباهی کردهایم، باید خودمان پاسخگو باشیم.2
تازه از مدرسه برگشته بودم که زنگ زدند. تندی گوشی آیفون را برداشتم. حاجرحیم (دوست آقاجون) دمِ در بود. آقاجون را صدا کردم. از کتابخانهاش بیرون آمد و گوشی آیفون را گرفت و با کلی اصرار، حاجرحیم را دعوت کرد توی خانه. آقاجون، یک لیوان شربت برای حاجرحیم درست کرد و حاجرحیم هم لبخندی زد و گفت:
- مرد حسابی!... بعد از 40سالِ آزگار رفاقت، هنوز یادت میره که مرضِ قند دارم و نمیتونم شربت بخورم؟!
آقاجون هم خندید و نشست کنار حاجرحیم. حاجرحیم هم برای آقاجون تعریف کرد که دوست مشترکشان «سِدبابا»(سیدبابا)، با موتورش تصادف کرده و بعد از دو روز که به هوش آمده و شماره تلفن خانهشان را به پرستارها داده، تلفن زدهاند و خانوادهاش را باخبر کردهاند. حاجرحیم هم آمده بود آقاجون را ببرد عیادت سدبابا. آقاجون که ماجرای تصادف سدبابا را شنید، حسابی ناراحت شد. با عجله لباسش را عوض کرد و زیر لبی به من گفت:
- میآی باباجون؟
از خدا خواسته و برای فرار از بیکاری و تویخانهماندن، دعوت آقاجون را روی هوا قاپیدم و زود، لباسم را عوض کردم و همراه آقاجون و حاجرحیم، به راه افتادیم. خوشحال بودم از اینکه مثل همیشه، از جمعشدن آقاجون و دوستانش، کلی خاطره میشنیدم.
پشت درِ اتاق سدبابا که رسیدیم، آقاجون نگاهی به حاجرحیم کرد و گفت:
-سگرمههات رو واکن بابا!... بذار از دیدن ما روحیه بگیره...
بعد هم یقه پیراهن مرا مرتب کرد و لبخندی زد و در را باز کرد و رفتیم توی اتاق. بیچاره سدبابا، خردوخمیر شده بود و سروصورتش، حسابی زخموزیلی بود. یک پایش را از سقف آویزان کرده بودند و یک پای دیگرش هم توی گچ بود. از دیدنش، دلم آشوب شد و سرم درد گرفت. دور تخت سدبابا، همسر و دو دختر جوانش هم ایستاده بودند. آقاجون، اول با خانم سدبابا سلام و علیک کرد و بعد، حال دو دختر سید را پرسید و کلی حکایتهای بامزه از حواسِ پرت سدبابا در جوانی و قبل از ازدواجش تعریف کرد که حاجرحیم و خانواده سدبابا ریسه رفتند. دست آخر هم از همه خواست برای سلامتی سدبابا، صلوات بفرستند و بر عکس تصور من که گمان میکردم تازه صحبتشان گُل میاندازد، سرِ 20دقیقه، اشاره کرد که راه بیفتیم.
بابا که این خاطره را تعریف کرد، گفت: «راستش گفتم حالا که دوستت مریضه و داری میری عیادتش، رَسم آقاجون رو برات تعریف کنم تا همونجوری بری. آخه خود سدبابا برامون تعریف کرد که کوتاهی ایستادنمون توی اتاقش و حرفای بامزه آقاجون و صلوات آخری، حسابی به دلش چسبیده بوده...».3
ما، پرورشیافته سختیهاییم. اگر درست فکر کنیم، روزهای سختی را میگذرانیم. برخی از آدمها را سختیهای مالی آزار میدهد و برخی را سختیهای دیگر. برای آدمهایی که بیش از دیگران میفهمند، سختیهای روحی و دیدن یا ندیدنها نیز دشوار و آزاردهندهاند. هنگام سختی، یا خودمان میفهمیم یا نصیحتمان میکنند که باید صبور باشیم اما خود صبوری هم صبوری میخواهد. خودمان خوب میدانیم که صبر، کلید فنی و حسی و قرآنی دشواریهای ماست؛ اما... یک «اما»ی بزرگ، نمیگذارد درست و حسابی «آرام» باشیم و دست آخر، با اینکه جز صبوری، چارهای نداریم، بهراحتی دوران صبر را تحمل نمیکنیم و یاد «حافظ» بزرگ زنده میشود: «گویند سنگ، لعل شود در مقام صبر/ آری شود و لیک به خون جگر شود»!
برخی رخدادهای روزانه، بهانههای مناسب برای آزمون طاقت ما میشوند و بی آنکه بفهمیم، همه توانی را که در تنظیم رفتارمان داریم، کوچک میکنند و تازه میفهمیم که تا چه اندازه نتوانستهایم رفتارمان را زیر تسلط خودمان بگیریم. مردم دوران پیامبر اکرم(ص)، برای اسمگذاری نوزادان و گرفتن دعای خیر، سروقت پیامبر میآمدند و به دلیل تفاوت فرهنگی و کمبود سادهترین امکانهای زیستن، نوزادشان را بهخوبی نمیپوشاندند. گاهی پیش میآمد که نوزاد، در آغوش پیامبر، لباس او را آلوده و خانوادهاش را شرمنده میکرد. عادت پیامبر این بود که نوزاد را میبوسید و بیش از دیگران، به پدر و مادرش احترام میگذاشت. 4
پینوشتها:
1: از کتاب مائدههای زمینی، آندره ژید، ترجمه پرویز داریوش و جلال آلاحمد، انتشارات اساطیر، ص204
2: آیه63 از سوره «قَصَص» قرآن کریم
3: کیمیای سعادت، نوشته امام محمد غزالی، به تصحیح شادروان احمد آرام، منتشرشده در تابستان1370، نشر «محمد» و نشر «گنجینه»، ص 335.
4: سننالنبی، نوشته علامه طباطبایی، نکته67